شعر زيباي وصال خاطره (دست غرور خود به كمر تا نهاده ام)

شعر زيبا و غمگين،اشعار زيبا و غمگين




دست غرور خود به كمر تا نهاده ام

در شعله هاي آتشتان پا نهاد ه ام

 

تصوير من تلاطم تا بي نهايت است

آيينه در مقابل دريا نهاده ام

 

در پيش پاي وسعت آواز معجزه

چاهي به عمق لكنت موسا نهاده ام

 


همواره مي دوم  اما نمي رسم

اين راه رفته را  به شما وا نهاده ام

 

با اين همه ز ديده ي حسرت چكيده ام

اشك يتيم را به تماشا نهاده ام

 

ديگر "وصال" خاطره هم رفته از سرم

راهي به سوي غربت فردا نهاده ام





    محمد علي رستمي









تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد