
خواستم كمي مرا با عشق آشنا كني
عشق را برايم معنا كني
لذت ببرم از لحظه هايش
آرام بگيرم در آغوشش
خواستم رها شوم از تنهايي
از درد و غصه و نا اميدي
خواستم خزان را زيبا ببينم
باران را در كنار تو جشن بگيرم
خواستم احساسم را به رخ ديگران بكشم
طعم دوستت دارم را بچشم
با عشق آشنا شدم و با بي وفايي رفيق
تنهايي رفت و چشمم رنگ محبت را نديد
از احساسم تنها سردي به جا مانده
دلم در گذشته ها قصه ي بي وفايي را زياد خوانده…
و من در آتش حقيقتي ميسوزم
كه با خود ميگويم اي كاش رويا بود
با تو بودن خواب و خيال بود
پشيمان از رفتن به سوي عشق
به سوي عشقي كه هنوز با وجود بي وفايي ات
برايم معنايش نكردي

- چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴ ۱۳:۳۷ ۷ بازديد
- ۰ نظر