
رمان عاشقانه كي فكرشو ميكرد
خلاصه داستان رمان :
اين داستان، داستان غروره… داستان عشق… داستان يه دختر
با يه گذشته كه خودش باهاش كنار اومده اما اطرافيانش هنوز فراموش نكردن، يه
دختر از جنس
احساس كه نگاهش براي خودشم غريبه است… داستان دختري كه خودشم روزايي رو كه اهميت ميداد فراموش كرده…
احساس كه نگاهش براي خودشم غريبه است… داستان دختري كه خودشم روزايي رو كه اهميت ميداد فراموش كرده…
اين داستان، داست يه پسرم هست، يه پسر كه گذشته اشو فراموش كرده و ولي
ميخواد آينده اشو خودش بسازه. داستان يه پسر كه براي پر كردن خلاء
افكارش به رقص و موسيقي رو آورده.
افكارش به رقص و موسيقي رو آورده.
اين داستان؛ در مورد اين دختر و پسره كه رو به روي هم قرار ميگيرن! دختر و
پسري كه با روش خودشون با مشكلاتشون مبارزه ميكنن، اين داستان قراره عشق
و احساسو محك بزنه. قراره دختر قصه رو عوض كنه، قراره پسر قصه رو مرد كنه…
و احساسو محك بزنه. قراره دختر قصه رو عوض كنه، قراره پسر قصه رو مرد كنه…
اين قصه حرفاي نگفته زياد داره…
دانلود اين رمان زيبا در ادامه مطلب . . .
قسمتي از متن رمان :
خداييش ما اصلا چه فكري كرديم كه اون خونه به اون بزرگي رو ول كرديم اومديم تو اين قوطي كبريت من هنوز نميدونم
هميشه از آپارتمان بدم ميومده به دودليل يكيش اين كه بايد آروم بري آروم
بياي و جيكم نزني ،دوم به خاطر آسانسورش بود كه بايد سه ساعت وايسي تا بياد
واي مثل اين كه بالاخره آسانسور اومد شيطونه داشت ميگفت بزنه به مخم ۸
طبقه رو با پله برم يه بارم مخم معيوب شد ۸طبقه رو با پله رفتم فقط تا دو
هفته
نميتونستم درست راه برم!!!!!!!!!!
نميتونستم درست راه برم!!!!!!!!!!
در آسانسور رو كه باز كردم چشمم افتاد به يه جفت كفش سرم رو كه بلند كردم
خيره شدم به دو تا چشم آبي رنگ خيلي خاصي داشت آبي تيره بود از اون بد
تر برق چشما بود كه آدم رو ميگرفت كلا اين اكتشافات من به ثانيه نكشيد مي خواستم بگم بيا برو ديگه كه گفت:
تر برق چشما بود كه آدم رو ميگرفت كلا اين اكتشافات من به ثانيه نكشيد مي خواستم بگم بيا برو ديگه كه گفت:
-ببخشيد
تازه فهميدم چه سوتي اي دادم وايسادم جلوي راهش تازه ميگم بيا برو ديگه
لبم رو گاز گرفتم و رفتم كنار اومد رد شد ورفت از پشت سر داشتم نگاش ميكردم
قدي بلند داشت و چهارشونه بود موهاي مشكي پرپشت داشت از جلوي چشمم كه دور شد رفتم تو آسانسور و ديگه هم بهش فكر نكردم مگه من بيكارم كه
به اين چيزا فكر كنم رسيدم در خونه تازه يادم اومد كه كليد ندارم دستم رو گذاشتم رو زنگ كه صداي مامان بلند شد كه مي گفت:
قدي بلند داشت و چهارشونه بود موهاي مشكي پرپشت داشت از جلوي چشمم كه دور شد رفتم تو آسانسور و ديگه هم بهش فكر نكردم مگه من بيكارم كه
به اين چيزا فكر كنم رسيدم در خونه تازه يادم اومد كه كليد ندارم دستم رو گذاشتم رو زنگ كه صداي مامان بلند شد كه مي گفت:
-چه خبرته
در رو كه باز كرد گفتم
-سلام مامان گل خودم
-زياد خودت رو لوس نكن بيا تو
خنديدم و رفتم تو با خودم گفتم الان مثل همه ي داستانا بوي قرمه سبزي همه
ي خونه رو برداشته ولي هرچي بود كردم هيچ بويي به مشامم نخورد گفتم:
-مامان ناهار چي داريم؟؟
-هيچي!!!
-يعني چي هيچي من گمشمه
-يعني تازه مي خوام غذا درست كنم
همونطور كه داشتم تكه خياري از توي ظرف سالاد روي ميز بر ميداشتم گفتم:
-آهان اونوقت چي مي خواي درست كني؟؟؟
مامان زد پشت دستم وگفت
-نسيم صد دفعه بهت گفتم بادست نشسته چيزي نخور!!!!!مي خوام پلو لوبيا درست كنم
:::دانلود رمان عاشقانه كي فكرشو ميكرد در ادامه مطلب:::- چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴ ۱۳:۳۶ ۱۵ بازديد
- ۰ نظر
