
يه بار مامانم بهم شك كرده بود فكر كرده بود سيگار مي كشم
زنگ زده بود به داييم بياد نصيحتم كنه نزديك ظهر بود
داييم اومـد وضـو گرفت نمازشو خـوند
ناهارش رو خورد خيلي ساده و خاكي اومد
رو مبل پيشم يـه سيب برداشت
گفت : عزيزم اين سيب رو مي بيني ؟
گفتم بلـه دايي گفـت : ديگه سيگار نكش …
تو عمرم اينطوري قانع نشده بودم

- چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴ ۱۳:۳۶ ۷ بازديد
- ۰ نظر