
دانلود كتاب رمان جديد شاه پري حجله از رويا سيناپور
خلاصه داستان:
خوب به ياد دارم كه يك شب سرد زمستاني بود. ساعت را نگاه نكردم
چون مي دانستم كه چند ساعتي بيشتر به سحر نمانده است .
صداي زوزه ي گرگ از دل كوهستان شنيده مي شد .
همين كه لاي در را باز كردم ، كولاك فرياد وحشتناكي كشيد و وادارم كرد
كه فورا در را ببندم . بخار تنها پنجره ي كوچك اطاقمان را پاك كردم .
اما در تاريكي هيچ نديدم جز نور ضعيفي كه از دور سوسو مي زد .
چون مي دانستم كه چند ساعتي بيشتر به سحر نمانده است .
صداي زوزه ي گرگ از دل كوهستان شنيده مي شد .
همين كه لاي در را باز كردم ، كولاك فرياد وحشتناكي كشيد و وادارم كرد
كه فورا در را ببندم . بخار تنها پنجره ي كوچك اطاقمان را پاك كردم .
اما در تاريكي هيچ نديدم جز نور ضعيفي كه از دور سوسو مي زد .
ديگر نفسهاي پدرم پيرم را كه به شماره افتاده بود ، مي شنيدم .
صداي خرخر سينه اش و سرفه هاي مكررش نگراني ام را بيشتر كرد .
صداي خرخر سينه اش و سرفه هاي مكررش نگراني ام را بيشتر كرد .
لحاف كرسي را تا انتهاي گردنش بالا كشيدم
و خاكستر روي زغال منقلي كه زير كرسي بود ، را كنار زدم تا گرماي بيشتري بدهد .
اما سوز وحشيانه اي كه از بيرون كلبه را محاصره كرده بود
گرماي كرسي را ناچيز جلوه مي داد.
ديوار كلبه از تخته هاي پوسيده اي پوشيده شده بود
كه تنها محافظشان ميخهاي زنگ زده بود و با هر وزش بادي ، ناله مي كردند.
و خاكستر روي زغال منقلي كه زير كرسي بود ، را كنار زدم تا گرماي بيشتري بدهد .
اما سوز وحشيانه اي كه از بيرون كلبه را محاصره كرده بود
گرماي كرسي را ناچيز جلوه مي داد.
ديوار كلبه از تخته هاي پوسيده اي پوشيده شده بود
كه تنها محافظشان ميخهاي زنگ زده بود و با هر وزش بادي ، ناله مي كردند.
:::دانلود رمان شاه پري حجله در ادامه مطلب:::
- چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴ ۱۳:۳۶ ۳۹ بازديد
- ۰ نظر
