
فاتحه اي چو آمدي بر سر ي خسته اي بخوان
لب بگشا كه ميدهد لعل لبت به مرده جان
آنكه به پرسش آمدو فاتحه خواند و ميرود
گو نفسي كه روح را ميكنم از پي اش روان ....
بگوييد بر گورم بنويسند زندگي را دوست داشت ولي آن را نشناخت.
مهربون بود ولي مهر نورزيد.
طبيعت را دوست داشت ولي از آن لذت نبرد.
در آبگير قلبش جنب و جوش بود ولي كسي بدان راه نيافت.
در زندگي احساس تنهايي نمود ولي هرگزدل به كسي نداد.
و خلاصه...
بنويسيد "زنده بودن را براي زندگي دوست داشت، نه زندگي را براي زنده بودن

- چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴ ۱۳:۳۷ ۵ بازديد
- ۰ نظر