بي قرار است قلم در دل طوفاني ما
مي نويسد دو سه خط شرح پريشاني ما
ريشه از شاخه جدا چند رهي تيشه « ما »
بند ها خسته از اين وسعت زنداني ما
گر چه گفتي كه بپرسيم از آينده و حال
چه دراز است علي خواب زمستاني ما
نيمه شب بسكه علي بود و علي بود وعلي
خشك شد طاقت آن چاه بياباني ما
آنچه گفتي و نگفتي اگر از ديده رود
به خدا بي تو حباب است مسلماني ما
باز گو معجزه اي يا سخني زنده شويم
تا كه پرواز كند شهپر انساني ما
تو كه مي داني و مي داني و مي داني باز
ز سفر مي رسد آن يوسف كنعاني ما
شهر رنگين شده از نم نم باران و دعا
مي رسد نوبت گلزار و زر افشاني ما
غزل از شوق « وصالت » به تو زانو زد و گفت
به كجا مي نگرد مصرع پاياني ما !
محمد علي رستمي

- چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴ ۱۳:۳۷ ۷ بازديد
- ۰ نظر
