يك نفر عاشقانه مي آمد، نفس كوچه ها معطر بود
روي گلدسته ها اذان مي ريخت ، زائري در افق شناور بود
چند متري جلوتر آمد و بعد، رو به روي سپيده زانو زد
در مقام ((رضا)) گرفت آرام ، ((شاهدِ)) ايستگاه آخر بود
چشمهايش به سمت در چرخيد ، با نگاه غريب گفت آقا
اشك او دانه دانه مي غلطيد ، صاف و ساده شبيه مرمر بود
دست و پايش هنوز مي لرزيد ،حس او را كسي نمي فهميد
گنبد زردو صحن گوهرشاد.، محو دارالشفاي خاور بود
گفت آقا غريبه ام اينجا ، جان فرزند و مادرت زهرا
زخم انگور داشت چشمانش ، رنگ و رويش شبيه ساغر بود
از غريبي ِ ضامن آهو، بغض هفت آسمان ترك برداشت
نم نمك قطره قطره مي باريد ، چهره ي آسمان مكدر بود
چشمهاي زمين به سوز آمد ، پشت افلاك ،از غمش خم شد
آنچه بر روزگار آمد از ، فهم و اداراك ها فراتر بود
سالگرد شهادت آقا، پا برهنه نجيب و دريا زاد
روبه دروازه هاي مشرق و نور، موجهايي پر از كبوتر بود

- چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴ ۱۳:۳۷ ۷ بازديد
- ۰ نظر
